رویای سنگی♤
♡♡با تمام سختی و درد و رنج، با شب بیداری ها توانسته بود فارق التحصیل در رشته ی پزشکی شود اما دور از علاقه اش در هنر و موسیقی که تمام رویاهایش در آن نهفته بود . رویایی زیبا که فقط بخاطر حرف های بی ارزش اطرافیانش خرابش کرده بود. ناگفته نماند که به اجبار آن رویای دلنشین و زیبایش را خراب کرده بود بخاطر کسانی که به جز آنها کسی را نداشت؛ اما آنها رویای قشنگ و رنگی اش را به ویرانه تبدیل کرده بودند . سخت بود که در این دنیای کوچک، فقط به کسانی امید داشته باشی که رویاهایت را به متروکه تبدیل کرده اند ؛آری آنان پدر و مادرش بودند که در این چند سال بزرگش کرده بودند چه می توان گفت که او مجبور بود. او در این چندسال عمرش هیچ گاه عاشق نشده بود و تنها در دنیا ی خیالش می گشت؛ او دنیای کوچک و اجباری اش را طوری می گذراند که انگار خودش این راه را انتخاب کرده بود ، هر شب با تمام وجود درس می خواند و بعد از گذراندن تکلیف اجباری به پنجره ، با چشمان بلوری و مشکی اش که از آنها قطره ای به نام اشک می چکید که تا لب های برجسته اش می رفت خیره شده بود و هر ثانیه از لحظه های خود را با گفتن کلمه ای که باعث آرامش عبدی او میشد تکرار می کرد ؛ کلمه ای به نام مرگ را در ذهن خود هزاران بار تکرار می کرد اما او از خودکشی و عذاب دردناکش و اشک مادرش و گرفتن لبخند پدرش می ترسید ؛ و چاره ای جز زندگی نداشت هر چند تحمل این همه درد برای او خیلی سخت بود درد هایی که جای در ذهن دخترک تنها گرفته بودند دخترکی که کودکی خود را گشته بود تا به این جا و قبول شدن در بهترین دانشگاه و افتخاری برای پدر و مادرش بشود دخترک ریزه میزه ای که بیشتر عمر خود را صرف نظر عزیز ترین کسانش کرده بود و رویای زیبای خود را کشته بود ؛ اما مثبت ترین بخش زندگی دختر این بود که امید داشت روزی رویای خود و استعداد نهفته در ذهن خودش را آشکار کند . امید تنها نکتهی مثبت و قشنگ زندگی دختر کوچولوی این داستان بود...
حمایت کنید😊
حمایت کنید😊
- ۲.۲k
- ۱۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط